امین کریمپور طی یادداشتی در پایگاه خبری – تحلیلی میانا نوشت: دوست کلمه ایست که در خود آرامش کنار صمیمیت را به شما القا میکند. یا به قول آن بزرگ: دوست خوب غمها را از بین نمیبرد اما کمک میکند باوجود غمها محکم بایستیم مثل چتر خوب که باران را متوقف نمیکند اما کمک میکند آسوده زیر باران بایستیم.
من هم مثل بسیاری از فرزندان شهرمان تکیهگاههای برای ایستادن در غمها دارم و به وجود این دوستان افتخار میکنم شاید گاهی فراموشم کنند یا از من فاصله بگیرند ولی همیشه یاد لحظات خوش با آنها زیستن به من جانی دوباره میدهد.
مدتی است دیگر خاطره پشت خاطره از دوستانم را به یادگار نگه میدارم و شهرم همان نشان عزت و غرورم روزبهروز از وجود این تکیهگاهها برایم خالی میشود. آیا دوستانم بیوفا هستند؟ یا شهرم به بیوفایی گاههای هستی تبعیدشان میکند؟
دفتر خاطراتم را که عجین هست با این دوستان ورق میزنم؛ به دنبال مقصر جریان هستم ناگهان خاطرهای که سالهاست گوشه ذهنم آزارم میدهد جرقه میخورد. آنقدر با او صمیمی بودیم در قاب الفاظ نمیگنجد. یادم هست حتی ساعت آشغال بیرون گذاشتنمان را هم باهم چفت میکردیم تا شب با دیدن هم آرام بشویم.
مدرسه که همه ما را برادر میدانستند بااینکه از من بزرگتر بود. یاد دارم دعوا که میکردم همیشه دو نفر بودیم کتکخورمان هم تعریف نباشد ملس بود. جیب من و او نداشتیم دکه مدرسه آقای نظری میدانست دوتا باید بدهد. خانه رفیقم هرچقدر هم شلوغ میشد از یاد من و گشت ظهر گاهی بعد مدرسهمان کم نمیکرد.
دوچرخهسواری؛ پنجشنبهها پای پیاده تا مزار پدربزرگهایمان؛ همه و همه؛ بزرگ شدیم مهندسی کامپیوتر دانشگاه تبریز پذیرش گرفت قرارمان شد منهم تبریز قبول شوم. سن کنکورم نبود او یک سال بزرگتر بود او رفت و من ماندم ولی شماره خوابگاهش را از شماره خانهمان بهتر میدانستم هر هفته پنجشنبه میامد و یکشنبه میرفت یا پول داشت یا باهم جمع میکردیم تا بیاید.
خلاصه لیسانس اخذ شد مهندس بود و یکسر و هزار سودا ولی دیگر آن شور قدیم را نداشتیم او به درودیوار میزد دنبال شغل بود و خبری نبود انقدرروزنامه هارا برای کار مطالعه کرد؛ عینکی هم شده بود.
سه سال بیکاری مطلق و دیگر او را نمیدیدم، فقط شبها وقت آشغال بیرون گذاشتن؛ از هرروز مراجعات به ادارات و سازمانها برایم تعریف میکرد. شهرداری رفتم گفتند کار نیست، استخدام نداریم؛ رفتم تبریز اداره محیطزیست گفت تمیزکار میخواهیم کل کارمندان مجموعه خانم بودند فلانی دو روز کارکردم آزمایشی؛ خورد شدم؛ بعد به اشاره فهماندن خودم بروم بهتر است. مادرم رو با خودم بردم بهزیستی تایپیست میخواستند گفتند رزومه ارائه بدهید مدرک مرا نشان دادم گفتند باید رزومه داشته باشید؛ نتیجهای نداد؛ فردایش فهمیدم خواهرزاده رئیس استخدام مجموعه شدند؛ با هزار سفارش رفتم فولاد گفتن فلان نماینده ۱۰ نفر لیست داده کجای کاری؛در تمام این تلاطمهای زندگی. دوستانم یک پشتوانه داشت؛ (پدرش و هرروز ۲۰۰۰ تومان زیر عینکش جلو تلویزیون –سال ۸۸)
او میگفت میداند خجالت میکشم پول بخواهم با ۶ سر عایله توان حمایت مالی را هم از من ندارد ولی این ۲۰۰۰ تومان تنها امیدم در این لحظات سخت است. فشار مشکلات رفیقم را سیب چین جاده ترک؛ کارگر ساختمانی و… کرد و همچنان، ۲ هزارتومان زر عینک جلوی تلویزیون.
دیگربار و بندیلش را بست؛ مثل بسیاری از دوستانم عازم تهران و تبریز شد با درآمدی نهچندان مکفی و امید به لطف پروردگار. فقط نتیجه آنهمه صمیمیت و نتیجه ادبیات اقتصادی شهرم خداحافظ رفیق و گاهی تلگرام و اس ام اس. آقای فرماندار؛ آقای نماینده و آقای مسئول شاید شما گرمی رفاقت مارا حس نکردی ولی تلخی اقتصاد پوچ و نافرجام شهرم را به عینه میبینی شک نکن سکوت من از فریادهای مستانه یک دیوانه کشنده تراست؛ چگونه جواب این تکیهگاههای رفته مرا خواهید داد؟
آقای مسئول من آقازاده و ژن خوب نیستم ولی فراق رفیقانم آزارم میدهد.وقتی دوستان تحصیلکردهام را در ویترین مغازههای لباس زنانه؛ سفالفروشی؛ طلافروشی میبینم صدای خورد شدن غرور یک جوان و سربار بودنش را حس میکنم، آنها در شهری که بیشترین سدهای استان؛ بارورترین زمینهای کشاورزی؛ غنیترین منابع معدنی رل دارا میباشد، سهم دوستان من ۲۰۰۰ تومان از کل دارای این کشور پهناور نیست. حساب کنین چه کسری از فیش حقوقیتان تقسیمبر ۲۰۰۰ تو من زیر عینک رفیقم باشد شاید عینکش را اندازه قدش بالا بیاورد.
عاقبت گر عمری باشد ماندگار/ میگذارم این سخن را یادگار
مینویسم روی کوی بی ستون/ زندهباد یاران خوب روزگار