شب برفی هلال احمر، تولد صبح را رقم زد

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی میانا، ساعت 20:30 در یک هوای تاریک و سرد به همراه اکیپ هلال احمر برای نجات جان زن بارداری سمت روستای قره حاجیلوی بخش کندوان که راه این روستا به دلیل بارش برف صعب العبور شده بود، حرکت کردیم.با رفتن به سمت بخش کندوان هوا سرد و سردتر می شد، تا جایی رسیدیم که انگار پازلی جدا از میانه بود؛ هوای این طرف صاف و سرد؛ آن طرف تر برف و سوز و سرما !ساعت 21:10 به شهر ترک، مرکز بخش کندوان میانه رسیدیم تا از مرکز بهداشت آن، ماما را برای کمک با خود ببریم.
ماما با یک قابلمه بزرگی که به همراه داشت سوار ماشین شد. پرسیدم: این قابلمه دیگه چیه؟ با لبخندی پاسخ داد: ست زایمان هست.
ترک را به سمت روستا ترک کردیم. دوربین خبری صدا و سیما را نبرده بودم و با دوربین کوچکم که کیفیت تصویرش خوب بود از داخل ماشین، آمبولانس جلویی که روی نوار سفید رنگ برف حرکت می کرد و بی صدا فقط چراغ گردانش سمت اطراف نور پرتاب می کرد فیلم و عکس می گرفتم.
ساعت 21:45 بود و با طی مسافتی ماشین از حرکت امتناع کرد و می گفت: یا به من زنجیر چرخ ببندید یا من دیگه نمیام و بیایید برگردیم! برای بستن زنجیر چرخ توقف کردیم. برای ثبت فیلم و عکس نور و رنگ لازم است و من در میان رنگ های آمیخته در رنگ سفید برف، نور نداشتم؛ چراغ قوه بچه های هلال احمر را گرفتم و بندهایش روی سرم بستم، روشن نموده و کارم را شروع کردم.بخاطر سرما نمی توانستم لرزش دست و پاهایم را کنترل کنم ولی کار به صدای چیک چیک دندان نکشید.امدادگران شروع به بستن زنجیرچرخ کردند و یکی از امدادگران موقع بستن یکدفعه بلند شد و گفت: دستام یخ بست. دستانش را جوی دهانش برده، ها کرد و باسرعت روی شلوارش مالید و دوباره نشست و ادامه داد و بالاخره زنجیرها را بستند و به راه خود ادامه دادیم.
داخل ماشین بودیم که آقای فرمانی عضو هلال احمر مدام شیشه را بالا و پایین می برد و این برایم جای سوال بود که چرا در این هوای سرد، گرمای داخل ماشین را از بین می برد، نکند گرمش شده؟ بابا لااقل به فکر من سرمایی باش! که به تابلوی روستا رسیدیم که نوشته بود: " قره حاجیلو 3Km " دکمه را برای پایین بردن شیشه فشردم تا فیلم و عکس بگیرم ولی شیشه !!! بله، جواب سوالم را گرفتم.
بهنام و آقای فرمانی از خاطره دیروزشان تعریف می کردند که موضوع مشابهی داشت و به زایمان زن باردار در آمبولانس هلال احمر ختم شده بود.
بابا برف دیروز با امروز اصلا قابل مقایسه نیست! بهنام هم می گفت: آره . آقای فرمانی: زمین تا آسمون فرق داره. بهنام: آره . آقای فرمانی: اصلا خط جاده مشخص نبود. بهنام: آره .
پرسیدم دیروز با اون وضعیت مادر و بچه رو نجات دادین چه حسی داشتین؟ نترسیدین اتفاقی براتون بیفته؟ بهنام گفت: همش روحیه و امید هست که مارو سمت این کار می کشونه. اصلا وقتی مادر و بچه رو سالم به بیمارستان رسوندیم یادمون رفت چجوری رفته بودیم و خستگیمون در رفت.کار خدا بود، همین.
سکوت که میشد صدای جدال لاستیک و برف و زنجیرچرخ به گوش می رسید…

رادیو روشن شد و سکوت شکست .از بازی فوتبال صحبت می کرد و بهنام گفت: حتی یه بازیشونم ندیدم.
گوینده رادیو می گفت: امیدوارم هرجای ایران اسلامی که هستید خوب و خوش و خرم باشید. منم گفتم ساغول.
ساعت 10:10 به روستا رسیدیم. بیرون چند نفر منتظر بودند. آمبولانس جلوی درب منزلشان توقف کرد. خانواده خوشحال بودند و مدام تشکر و دعای خیر بود.

از دور مرد میانسالی با چوبی که بجای عصا در برف از آن استفاده می کرد نزدیک میشد که یکی از امدادگران به شوخی به او گفت: بختور قار سوزوندیااااااا . مرد جواب داد: هه، قارا گونده بیزیمده …

ماما وسایلش را برداشت و به همراه زن باردار و مادرش سوار آمبولانس شدند.
حرکت کردیم و در راه هر چند دقیقه یکبار آقای فرمانی با بی سیم اوضاع آمبولانس را پیگیری می کرد.
خیالمان راحت شده بود و رادیو شروع به خواندن ترانه مرحوم ناصر عبدالهی کرد: این شفق است یا فلق؛ مغرب و مشرقم بگو …

ساعت 10:22 به منطقه امن رسیدیم تا لباس زجیرچرخ را از تن لاستیک ها جدا کنیم.
شوخی ام گل کرد و به بهنام گفتم: حالا اگه تا رسیدیم بیمارستان بگن این خانم که آوردین این نبود و یه خانم باردار دیگه توی روستای دیگه بود چیکار میکنی؟ قرص و محکم فقط یک کلمه گفت: میریم.
گفتم بهنام میخوام اینارو خبر کنم بنویسم بفرستم بره؛ گفت همه رو بنویس غیر از من. 
دو نفری صحبت می کردند؛ حرف از نامگذاری بجه بود که اگه دختر بود اسمشو بذارن هلیا، خب اگه پسر بود چی؟ حالا هرچی که با ه دوچشم شروع بشه.
سوالای من تمام شدنی نبود؛ آقا بهنام چرا هلال احمر؟ دوست داشتم و از 14 سالگی عضو هلال احمرم و الان 35 سالمه . چی باعث شده اینهمه مدت بمونی؟ دوست داریم آدمارو نجات بدیم. راضی نیستیم در هیچ اتفاقی خون از دماغ کسی بیاد.


رادیو با صدای سالار عقیلی و ترانه وطنم به سفر 40 کیلومتری مان پایان می بخشید…
مرا تا درب منزل رساندند و ساعت 23 بود.
صبح برای اتمام گزارشم با هماهنگی هلال احمر با بهنام به بیمارستان رفتم و با کسب اجازه از رئیس خوشروی بیمارستان، بهمراه پرستار وارد بخش بعد از زایمان شدیم…
صحننه زیبایی بود آن لحظه که امیرمهدی در میان دستان مهربان مادرش بود…
یقیناً بهنام احساس زیباتری داشت…

***************

تهیه گزارش : رضا امامی 

 

همچنین ببینید

تنها سلاح مقابله با موانع نفوذ و فتنه، بصیرت است

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی، محمد بیرامی با اشاره به حوادث و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *